آخرین حضورم در بیمارستان شهید دکتر فقیهی با احساسات جدیدی همراه بود. اولین بار بود که با بیماران بدحال برخورد داشتم. قبل از آن شاید پزشکی برای من در کتابهای تکستبوک رنگارنگ و زیبا خلاصه شده بود بدون اینکه ایدهای از واقعیت داشته باشم. دیدن این بیماران و رنجشان برای من کار راحتی نبود. هرچند سعی کردم این حس جدیدی که داشتم در چهرهام نمایان نشود.
اولین بیماری که دیدم مرد جوانی بود که در عرض سه ماه زندگیاش از این رو به آن رو شده بود. کاهش وزن شدیدی داشت. دقیقتر بگویم وزن او به ۳۰ کیلوگرم رسیده بود. توان حرف زدن نداشت و هنوز بعد از عمل جراحی که برای نمونهبرداری از توده شکمی او در یکی از شهرستان های ایران انجام شده بود تشخیص قطعی برایش نگذاشته بودند. باید دوباره این نمونهبرداری برای او انجام میشد تا تصمیم درستی برای درمانش گرفته شود. با اینکه او جزو بدحالترین بیماران نبود ولی دیدن او من را رنجاند. با خودم کلنجار میرفتم که من در جایگاهی که الان و آینده دارم چه کار میتوانم بکنم تا بیشترین کمک را برای حال این چنین بیماران انجام دهم. پاسخ سادهای ندارد و من باید هر روز بیشتر از قبل به حل کردنش نزدیک شوم. میدانم دانش پزشکی نه تنها ابزار است و نه حتی کافی. این نقل قول از ولتیر تا حد زیادی حق مطلب را در مورد کافی نبودن آن ادا میکند.

این حس غم را دوست ندارم ولی از عادی شدنش هم ترس بزرگی دارم. آیا اگر من همین بیمار را چندین سال دیگر میدیدم هم همینقدر این حس را داشتم؟ فقط میدانم آن زمان باید بهتر بتوانم این حس را قبول کنم و با آن زندگی کنم.
4 دیدگاه روشن از سختیهای مسیر
علیسینا. یکی دو هفتهی بعد، اگه وقت و حوصله داشتی با هم مستند توران خانم رو ببینیم. بهمون کمک میکنه در پذیرش این اندوهی که ازش میگی و قدم بعدش.
آره حتماً. همون “غم بزرگ رو به کار بزرگ تبدیل کنیم” منظورت هست فکر میکنم.
علی سینا، خوشحالم که وبلاگت رو پیدا کردم. دلم می خواد نوشته هات رو بخونم، و منتظر هستم بیشتر بنویسی.
ممنونم از دلگرمیت امیرمسعود. من هم خوشحالم که تو هم مینویسی و میخونم نوشتههات رو.