اولین اتفاقهای زندگی معمولاً به یاد میمانند. حداقل برای من اینطور است. تصمیم دارم با نوشتن از بعضی اولینهایم بیشتر به آنها معنی بدهم. این نوشته اولین نوشته از سری اولینها است و سعی میکنم با همینها کمی از سختیهای مسیرم را شیرین کنم. البته که همیشه این اولینها اتفاقات خوب نخواهند بود.
کمی بیشتر از یک سال از زمانی که در من احساس علاقه شدیدی به مسیرم بهوجود آمد میگذرد. از همان موقع دوست داشتم که زودتر بتوانم به بیمارستان بروم و با محیط آن آشنایی پیدا کنم. البته این عجله با طرز فکری که به تازگی در من شکل گرفته تناقضی ندارد. آن هم این است که محدودیت منابع را به خوبی حس کردم و در هر مقطعی که هستم دوست ندارم تا زمانی که به ایدهآل ذهنی خودم از عملکردم نرسیدم آن مقطع تمام شود، حتی اگر مدت بیشتری زمان بگیرد.اتفاقی که برای مقطع علوم پایه من افتاد و متاسفانه برای مقطع فیزیوپات هم درحال افتادن است. من در حال حاضر با اون ایدهآل ذهنی خودم خیلی فاصله دارم و برای همین موضوع خودم را زیاد سرزنش میکنم. گاهی برای این موضوع به دنبال مقصری غیر از خودم میگردم و پیدا کردنش کاری سختی نیست. ما انسانها موجوداتی شدیداً contextual هستیم. راستش معادل فارسی خوبی برایش بلد نیستم. روزی از این موضوع خواهم نوشت ولی قصد دارم از این موضوع به نفع خودم استفاده کنم تا عملکرد خودم را بهتر کنم.
قبل از اینکه از موضوع اصلی بیشتر از این دور شوم باید بگویم این نوشته برای اولین حضور معنادارم ( برای خودم ) در بیمارستان است. دوست و معلم بینظیری دارم به که صحبت از او به تنهایی نوشتهای دیگر لازم دارد. برای اولین حضورم در بیمارستان من در روزی که او کشیک بود، یعنی پانزدهم مرداد ۹۹، سایه او شده بودم. آن شب تعداد بیماران زیاد نبود ولی برای من که تجربهای نداشتم مواجهه با یک بیمار هم با ارزش بود. بیماران اکثراً اطفال بودند. ارتباط برقرار کردن با آنها حقیقتاً کار سختی است و من تمام مدت سعی میکردم یاد بگیرم. کمتر همکاری میکنند و شاید کمتر قابل اعتماد هستند. شلوغی و جریان بخش حاد دو ( قسمتی از اتفاقات بیمارستان ) برایم خیلی جالب بود. هرکسی مشغول به کاری است و کارها سریع پیش میروند. ما بیماران مربوط به بخش ارتوپدی را میدیدیم و تصادف با ماشین دلیل عمده مراجعه بیماران بود. دلیلی که عمدتاً قابل جلوگیری است ولی همچنان تصادفات رانندگی شایعترین دلیل مراجعه به فوریتهای ارتوپدی است.
قصد ندارم داستان بیمارانی که دیدم را تعریف کنم. در وبلاگ امیرمحمد میتوانید آن را با قلم زیبای او بخوانید. آشنایی من با بیمارستان و بیماران به من کمک کرد تصویری از آینده نزدیک مسیرم داشته باشم و بتوانم مهارت هایی که لازم دارم را بشناسم و برای تقویت آنها برنامهریزی کنم. به زودی از همه اینها خواهم نوشت.
1 دیدگاه روشن از سری اولینها: بیمارستان
سلام و خداقوت آقای دکتر میرزائی
اینکه در این پست نوشتید دوست ندارم تا به ایده آل خودم نرسیدم وارد مرحله بعد بشم،مشکل من هم هست.به نظر شما آیا راه حلی برای کمتر کردن این مدل ذهنی وجود داره؟
من که میخوام برای دومین بار کنکور تجربی بدم با این تفکر مواجه هستم که تا تمام درس ها رو به طور کامل تمام نکنم و مرور نکنم،برای یه کنکور عالی آماده نیستم و هر وقت حس میکنم به دلیل فرصت کم ممکنه بعضی از مباحث رو نخونم،حس میکنم دوباره ممکنه شکست بخورم و به هدفم (پزشکی تهران) نرسم و نا امید میشم.
آیا شما هم قبل از کنکور با چنین چالش ذهنی مواجه بودید؟ اگر جوابتون بله هست ،ممکنه درباره چگونگی حل این مشکل بنویسید؟